زاهد به سراپردهٔ رندان مگذارید


مخمورش از آن مجلس رندان به در آرید

بیگانه مباشد بپاشید سر و زر


تخمی که توانید در این باغ بکارید

هر خم شرابی که سپردید به رندی


آرید بر ما و به اهلش بسپارید

روشن بتوان دید که نور بصر ماست


بر دیده اگر نقش خیالی بنگارید

یک دم که ز ما فوت شود بی می و ساقی


از عمر مگوئید و حیاتش مشمارید

کار همه رندان خرابات برآید


بر ما نفسی همت خود گر بگمارید

سید ز در میکده مستانه درآید


نوریست که پیدا شده پنهانش ندارید